"هزاران نفر برای باریدن باران دعا میکنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است
جاده آرزو های کاغذیروزی .... جایی .....در راهی ....من بودمو خودم |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد
باز باران
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها می چکد بر فرش خانه
باز می اید صدای چک چک غم...باز ماتم
من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده
نمی دانم...نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که ان کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست؟؟
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد کودک....کانـــدیدا، رأی آورد!
تابـــلو، نقاش را ثروتمند کرد!
شــــعرِ شاعر، به چند زبان ترجمه شد!
کـــارگردان، جایزه ها را درو کرد!
و هنوز سر همان چهار راه واکس می زند
کـــــــــودکی که همیشه بهترین "ســــــوژه" است!
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد خدا و کودککودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،
اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه
می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان
،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری
خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه
،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
فکر بد نکن طولانی نیست
نظر هم یادتون نره هر کی نظر نده...
|
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |